داستان های ناتمام

آخرین مطالب

میتونی اینو تصور کنی؟ اینکه این روزا حرف زدن واسم سخت شده؟باور میکنی که این همه واسه حرف زدن با خودم کلنجار برم؟

هی بنویسم هی پاک کنم...

هی هزارتا فکر توی ذهنم بیاد و هی ساکت باشم... اصلا باور می‌کنی ساکت باشم؟

هی بنویسم و هی پاک کنم...

بعد Alt+Tab* بزنم و دوباره برگردم به صفحه‌ی خلاصه نویسی ادامه‌ی تحلیلم** از جمله‌ای که خونده بودم رو کامل کنم...

بدون اینکه هی بنویسم و هی پاک کنم...


*Alt+Tab: Keyboard shortcut for switch between applications without using the mouse.

** از کتاب برادران کارامازوف

Jandark
۲۲ خرداد ۹۷ ، ۰۶:۱۹ ۰ نظر

- از پرت کردن حواست به چیزهای دیگه خسته شدم... چرا نباید در موردش فکر کنم؟ میشه برم؟

- نخیر. کار دارم. این مسخره بازیا چیه؟ هی هر ساعت هر ساعت...

- باشه :( فکر نمیکنم.

- لعنت بهت... با من بحث نکن

- من تو ام! پس با کی بحث کنم؟

-  :|



+ و مزخرف‌تر از جمله‌ی "بهش فکر نکن" تو کل دنیا وجود نداره! 

+ کلمه‌ی "بیخیال" وسط بحث در درجه‌ی بالاتری از مزخرف بودن قرار می‌گیره!

+ هی پشت سر هم به ساعت نگاه کردن هم البته از مزخرف‌ترین کارهاست!

+ نه شنیدن از مزخرف‌ترین شنیده‌ها! و جنبه‌ی نه شنیدن نداشتن، از مزخرفت ترین بی‎‌جنبگی‌ها ست!_خودم دچار این بی‌جنبگی هستم اساسی_

+ حالا نمی‌شه بیخیال این کار بشی؟ از مزخرف‌ترین سوال‌ها!

+ من نگران خودت هستم! وگرنه واسه من که فرقی نداره، از مزخرف‌ترین نگرانی‌ها! و البته این توی دسته‌ی مزخرف‎ترین توهین‌ها هم به حساب میاد_خودم میفهمم دارم چیکار میکنم، بفهم._

+ علاقه‌ی همه‎ی حشرات ریز به مانیتور لپ تاپ هم از مزخرفت‌ترین علاقه‌ها!

Jandark
۲۱ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۵ ۸ نظر

اولین کتاب داستان کوتاهی که خوندم کتاب کلاغ پاییز کودکی از مازیار فلاحی بود، قشنگ یادمه پایان غم انگیز اولین داستان، منو از دنیای کتاب‌های هپی اِندینگ چهارم ابتداییم بیرون آورد و تا مدت‌ها فکر می‌کردم پایان غمگین، ویژگی اصلی داستان کوتاهه! :)) 

از همون موقع یکی از تفریح‌هام شده بود پیدا کردن دفتر داستان‌نویسی خواهرم و خوندن داستان‌هاش(مشکل کمبود کتاب نبود، کتابخونه همیشه پر از کتاب‌هایی بود که منتظر خونده شدن بودن) ولی خوندن داستان‌های یک نفر که می‌شناختم برام خیلی عجیب‌تر و درنتیجه جذاب‌تر بود. عادت چندین و چندبار خوندن رو از همون روزها داشتم، یعنی هربار که میفهمیدم داستان جدیدی ثبت شده، دفتر مذکور رو پیدا می‌کردم و از اولین داستان شروع می‌کردم تا برسم به داستان جدید، همه رو دوباره می‌خوندم.


ب.ن۱: نمی‌دونم چرا اینطوری تو ذهنم هست که باید دفتر داستان‌های خواهر برادرها رو «پیدا» می‌کردم! یه چیزی شبیه به دفتر خاطرات بودن تو ذهنم که انگار نباید می‌رفتم سراغشون! حالا اینکه واقعا اینطوری بود یا فقط چون من توی خونه به عنوان کسی که اونا رو بخونه و بفهمه شناخته نمی‌شدم حس می‌کردم دارم دزدکی میخونمشون... نمیدونم! 


ب.ن۲: این داستان کوتاه رو می‌خوندم که یاد اولین داستان کوتاه خوندنم افتادم...

Jandark
۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۳۸ ۵ نظر

ناخودآگاه به قدری میتونه آدم رو شوک زده کنه، که باور کردنی نیست!

میدونی... دوسال؟ نه! سه سال؟ نه، چهارسال؟ نمیدونم، چندین سال فکر میکنی خودت با مشکل ها و اتفاق ها و حادثه ها کنار اومدی... فکر میکنی همه چیز رو در مورد خودت میدونی... به این باور رسیدی که دیگه میتونی خودت تصمیم بگیری و جلو بری!

فکر میکنی این چندسال_که دیگه شمارش دستت نیست حتی خوشحالی که نمیدونی چقدر_ همه ی تصمیم ها رو خودت گرفتی! همه رو با فکر انتخاب کردی و منطقی. و همه ی این سال ها به خودت افتخار کردی که "اوه! من چقدر خوبم."

بعد یهو میزنه و ....

می فهمی از این خبرا نیست! ناخودآگاهت تمام مدت جلوجلو راه رو از همون سمتی که خودش میخواسته واست باز کرده و آب و جارو کرده و گفته "حالا بفرما."

یهو چشم باز میکنی میبینی هیچ تصمیمی جدا از گذشته و انتخاب های گذشته و موقعیت های گذشته نبوده، و پس نخواهد بود...

Jandark
۱۳ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۱ ۳ نظر

تو: تو دنیای تخیل همه‌چی ممکنه.

من: ولی تو واقعیت نیست...  :(

تو: تو واقعیت خیلی چیزا ممکن نیست. مهم اینه چقدر قادریم دنیای واقعی‌مون رو شبیه دنیای تخیلی بسازیم.

من: دنیای واقعیم رو که شبیه تخیل نمیسازم! تخیل تخیله! تو واقعیت باید واقعی زندگی کرد!

تو: به قول معروف، آدم همون چیزیه که بهش فکر می‌کنه.

من: چیزایی که بهشون فکر میکنیم دنیای آرمانیمون هستن! و رسیدن به دنیای آرمانی چیز راحتی نیست که همیشه فکرش رو میکنیم. گاها حتی دنیامون از دنیای آرمانیمون فرسنگ ها فاصله داره و در کل وقتی پرسشنامه ی رضایت از زندگی جلومون میذارن نمره ی 50 به بالا میگیریم ازش! اینقدر که یاد گرفتیم با هرچیزی که داریم با همون کنار بیایم.

تو: رسیدن به دنیای آرمانی حتی امکان‌پذیر هم نیست! ولی دلپذیرتره که سعی کنیم دنیای واقعیمون رو شبیه دنیای آرمانی بسازیم تا این‌که دنیای آرمانی‌ای داشته باشیم که زیر سلطه‌ی دنیای واقعی مچاله شده.

من: دنیای واقعی ما از قوانین دنیای آرمانی مون پیروی نمیکنه! پس ساخت دنیای واقعی با الگو برداری از دنیای آرمانیمون، فقط تناقض های دنیای واقعیمون رو بیشتر میکنه. قوانین دنیای واقعی، چه اونایی که بقیه واسمون گذاشتن و چه حتی اون قوانینی که خودمون واسه دوام آوردن تو این دنیا، واسه خودمون بنا کردیم، اینقدر قوانین مسخره و دست و پاگیری هستن که ...

تو: نه الزاماً! دنیای واقعی یه بستره با یه سری قانون طبیعی و یه سری قانون مصنوعی (که خودمون ساختیم). من نمیتونم این بستر رو تغییر بدم ولی میتونم بنایی در این بستر ایجاد کنم که بیشترین هماهنگی رو با دنیای آرمانیم داشته باشه! همیشه هر قانونی/اعتقادی/قاعده‌ای/باوری/نگرشی/دیدگاهی که بشه ازش سرپیچی کرد، توان پیشرفت و بهتر شدن داره. این یعنی قابل تغییره و مطلقاّ صحیح و الزام‌آور نیست!

من: نه، من میخوام بر پایه ی دنیای آرمانیم، یک اتفاق رو تو دنیای واقعیم شکل بدم، اینقدر بستر های قبلی ایجاد شده تو این دنیا، با اون چیزی که من میخوام متفاوته، و اینقدر قوانین مسخره ای واسش وجود داره که تلاش های من واسه رسیدن به اون دنیای آرمانی، فقط به بارم اضافه میکنه، و حتی وقتی پیاده سازیش میکنم هم اصلا شبیه اون اصل آرمانیش نمیشه! یه کپی مصنوعی میشه که راه به جایی نمیبره

تو: قرار نیست شما در کلبه‌ی اسرارآمیز کوچک جنگلیتون هر روز با هفت پادشاهِ عادل اقلیم‌های سرزمین خیالیتون نهار بخورید! ولی میتونید در آپارتمان معمولی کسالت‌آورتون هر روز رو با صبحانه‌ای در کنار هفت کتاب مورد علاقتون شروع کنید!


ب.ن: و من هنوز هم چیزهایی رو میخوام که با قوانین مسخره ی دنیای واقعی اطرافم سازگاری نداره و مزخرف ترین چیز ممکن همین منم که دارم سازگاری نشون میدم! 
ولی حالا از این گذشته، چطور میشه این مکالمه ها رو دوست نداشت... 
:)
Jandark
۰۹ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۴۰ ۶ نظر

اینطوری بگم که به این نتیجه رسیدم که "دانستن" همیشه هم باعث درد بیشتر نمیشه!

وقتی داری تو ذهن خودت واسه هرچیزی که نمیدونی هزارتا توضیح و توجیه و تحلیل میاری، که حالا اگه از بد روزگار توی مود* بد خودت هم باشی که دیگه به همه ی اون توضیح و توجیه و تحلیل ها یه علامت منفی هم اضافه میشه، یهو تو همین حالت، بفهمی که آقا اصلا قضیه این نیست و اونه! اون وقت یه نفس راحت میکشی و میگی آهااااا خوب شد فهمیدم...

و عجیب این فهمیدن آروم میکنه آدم رو.

:)


*mood:an emotional state.a state or quality of feeling at a particular time.

Jandark
۰۹ خرداد ۹۷ ، ۰۸:۳۹ ۳ نظر

یک شب ژوانگ ژو خواب دید که پروانه است.

رویایش آن قدر راستین می نمود که به کلی فراموش کرد روزگاری ژوانگ ژو بوده  زمانی که از خواب بیدار شد گمان کرد که پروانه است و خواب می بیند که ژوانگ ژو است.

عارفی در پاریس

 کامران بهنیا


پ.ن: و چقدر تو این موقعیت نیاز دارم بیدار بشم و بفهمم فقط یه پروانه بودم، درگیر کابوس این لحظه ها!


Jandark
۰۸ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۳ ۴ نظر

شاید تمام کیهان پیامی از نوع بتاست. نپرسید از جانب کی و خطاب به کی. نمی دانم. و ما بازیگران "ج" که کلیدی در دست نداریم و از هویت بازیگران "الف" و "ب" بی خبریم، سعی می کنیم که از مضمون پیام سر درآوریم که شاید نامه ای عاشقانه باشد یا گزارشی اداری یا رساله ای فلسفی. این تلاش پر دردی که آن را علم می خوانیم در واقع حمله ی ما بی کلید هاست به قفل کیهان!

آیا جهان تاب این عطش ما برای استخراج معنا را خواهد آورد؟ من نگرانم که پیش از آنکه بر اثر فاجعه ای اکولوژیک کلک سیاره کنده شود، چاه نفت معناهای قابل درک در چنته کیهان به پایان رسد!


عارفی در پاریس

 کامران بهنیا


ب.ن: این روزا خودم دیگه اعصابش از دست خودم خط خطی شده حتما! از اینکه هر ثانیه یه فکری دارم و هر ثانیه فکر قبلیم بی خود و مسخره ست! 

معنی اتفاق ها رو درک نمیکنم

درک معنی احساس ها سخت تر ....

درک خودم وقتایی که دارم به همه ی اینا واکنش نشون میدم حتی...

Jandark
۰۳ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۰۳ ۵ نظر

جان لاک میگه هیچ چیزی در ابتدا در ذهن وجود نداره! فقط یک دنیای تجربی وجود داره که ما اندیشه هامون رو بر مبنای اون می سازیم.
برکلی میگه ما فقط کیفیت های ثانوی رو تجربه میکنیم یعنی هیچ چیزی وجود نداره مگر اینکه ادراک بشه، بودن یعنی ادراک شدن، اندیشه هامون تنها چیزهایی هستن که مستقیما تجربه میشن پس تنها چیزی که ازش مطمئنیم اندیشه ها هستن. 
هیوم میگه ما نه تنها هیچ چیز از دنیای فیزیکی نمی دونیم که درباره اندیشه ها هم چیزی نمی دونیم پس از هیچ چیز نمی تونیم مطمئن بشیم! ذهن چیزی نیست جز جریانی از اندیشه ها خاطرات تخیلات تداعی ها و احساس های درونی ما. 
حتی قوانین طبیعت هم سازه هایی هستن مربوط به تخیلات؛ قانونمندی طبیعت فقط توی ذهن ما جا داره، نه الزاما در خود طبیعت.
کانت میگه هیوم خیلی زیادی شکاکیت به خرج داده! ما یک سری قوای ذهنی فطری داریم(وحدت، کلیت، واقعیت، هستی، ضرورت، تقابل و علیت) که هیچ وقت اونا رو به طور تجربی تجربه نمی کنیم. اونا مقوله های فطری فکری هستند. آنچه ما به طور هشیار تجربه میکنیم هم متاثر از تجربه حسی حاصل از جهان تجربی ست و هم تحت تاثیر ذهن که فطری است، قرار دارد.

ب.ن: تاثیرات امتحان داشتن...  :|
Jandark
۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۲۲ ۲ نظر
از اون روزایی که آهنگ هزار بار تو ذهنت پلی میشه، بعد هزار بار از پلیر لپ تاپ پلی میشه، ولی هنوز دست بردار نیست...

دریافت
عنوان: دلشدگان، استاد شجریان
حجم: 2.39 مگابایت
توضیحات:  تصاویر بخشی از فیلم دلشدگان به کارگردانی علی حاتمی است.

ب.ن: و البته که اجرای همایون نیز بسیار عالی ست.

Jandark
۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۶:۴۰ ۲ نظر