داستان های ناتمام

آخرین مطالب

۱۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است


هربار خبر بیمار بودن کسی رو میشنوم طعم گسِ مزخرفِ پوچ بودن و بی حساب و کتاب بودن و ناعادلانه بودنِ زندگی، تا چند ساعت و گاهی حتی تا چند روز تو دهنم می مونه. :(

مگه این زندگی چقدر خوبی داره که تازه بعضی هامون باید کنار همه ی دردهای دیگه درد جسمی رو هم تحمل کنن و تازه اگه تحمل کنن!

هان؟


* متنفرم از کسایی که سعی میکنن بهشون بگن (میگن) اشکالی نداره... خوب میشه... قسمت بوده... تحمل کن تو میتونی... همسایه مون یه مرغ داشت همینطوری بود خوب شد... 

چرا آدما نمی تونن گاهی وقتا فقط ساکت باشن؟ 

Jandark
۲۷ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۲۵ ۵ نظر
پیش خودمون فکر می‌کنیم: اگه صادق باشم بهتره*... اینجا دیگه بهتره نقاب بردارم...
آدما وقتی نقطه ضعف‌های ما رو پیدا می‌کنن، خیالشون راحت می‌شه که ما دیگه اون آدم محکم و قوی و بزرگی که تو ذهنشون ازمون ساخته بودن، نیستیم...
اون وقت شروع می‌کنن به تغییر کردن...
اون وقت شروع می‌کنن به استفاده کردن از همون نقطه ضعف...
اون وقت می‌شینی به حرفای قبلیت فکر می‌کنی که چی شد تصمیم گرفتی نقاب برداری و خودت رو بهشون نشون بدی... و البته که به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسی!


*و البته که این اتفاق‌ها هیچ وقت باعث نمی‌شن از تصمیم همیشگیم بر صادق بودن دست بردارم. هنوز هم شدیداً باور دارم که وقتی چیزی هست باید گفته بشه... نیازی به دروغ گفتن (شما اگه دوست نداری از دید مذهب بهش نگاه کنی، از دید انسانیت بهش نگاه کن) نیست.

** 
Persona: The term, coined by Carl Jung, referring to the masks worn by Etruscan mimes.
Personality: refers to individual differences in characteristic patterns of thinking, feeling and behaving.
Jandark
۲۴ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۵۳ ۱ نظر

من یک برونگرا هستم.

لطفا به خاطر ویژگی‌های شخصیتی‌ام، مرا قضاوت نکنید.


- من عاشق سفر کردن هستم. ولی این به خاطر بیکار و بیخیال بودن و بی‌مسئولیت بودن من نیست.

- همه جا حتی موقع ایستادن توی صف، موقع استراحت توی نماز خونه‌ی مترو، موقع نشستن توی سالن انتظار اتوبوس، سرصحبت رو با نزدیک‌ترین فرد باز می‌کنم. اما این نشونه‌ی دنبال کیس بودن من نیست!

- من عاشق بحث کردنم! بخصوص با آدم‌های جدید که خوب هم حرف میزنن، ولی این نشون دهنده‌ی جنگ طلب بودن و دنبال دعوا بودن و لجباز بودن من نیست.

- من با آدم‌های اطرافم راحت ارتباط برقرار می‌کنم، از مسئول کافه تریا و مسئول مرکز پرینت و سایت و راننده‌ی آژانس، تا هم‌کلاسی‌ها و سال‌بالایی و سال‌پایینی و استاد و هم‌اتاقی و دوست‌های دوست‌هام، و حتی با اونایی که میآن دم در اتاق فقط سوال کامپیوتری بپرسن و برن، ولی این به خاطر ترس از تنها شدن و از روی ظاهرنمایی نیست!

- من بیشتر وقت‌ها در حال شوخی و مسخره‌بازی هستم، با همه‌ی اطرافیانم، ولی این دلیل نمیشه که برچسب سبک‌سر و الکی‌خوش بهم چسبیده بشه!

- من عاشق حرف زدن با بقیه هستم، سر کلاس یا توی جمع دونفره و nنفره، ولی عقده‌ی دیده شدن توی جمع ندارم!

- من به اندازه ی همه‌ی درونگراها از تنهایی یک گوشه نشستن و کتاب خوندن لذت می‌برم و از شنیدن یه شعر عالی توی یه آهنگ مشعوف میشم، ولی اگه ساعت‌ها در موردش با بقیه حرف نزنم آروم نمیشم! این فقط به خاطر اینه که از به اشتراک گذاشتن حسی که دارم خوشحال میشم، نه اینکه قصد شوآف کتاب‌خوانی و شعر و موسیقی‌دانی داشته باشم!

قرار نیست همه‌ی آدم‌های دنیا آروم و سربه‌زیر و لبخند ملیح به لب باشن و صداشون دائم زیر ۳۰ دسیبل باشه!

همیشه خندیدن و سروصدا کردن و حرف زدن و بالا و پایین پریدن و برای همه چیز خاطره داشتن و بلندگو شکسته قورت دادن، ویژگی‌های خیلی از آدم‌های اطراف‌تون هستن، که این ویژگی‌هاشون رو دوست دارن، فقط با همین شکلی بودن میتونن زندگی کنن، خودشون باشن و خوشحال باشن! 

با این همه قضاوت کردن، مجبورمون نکنین تو لاک دفاعی مون فرو بریم و ادای درونگراها و آدمای مظلوم و آروم رو در بیاریم. باور کنید یا نه، ما آدم این کار نیستیم... 


+ انرژی درون‌گراها از درون خودشون سرچشمه می‌گیره، ولی برون‌گراها انرژی خودشون رو از دنیای بیرون از خودشون و از ارتباطشون با بقیه‌ی آدم‌ها میگیرن.

Jandark
۲۳ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۴۰ ۶ نظر

✅چشم‌های خود را می‌بندم و از خودم می‌پرسم: آیا می‌توانی مدت مدیدی این زندگی را ادامه دهی؟ اگر بیماری که زخم‌هایش را می‌شویی بی‌درنگ از تو سپاس‌گذاری نکند و برعکس فداکاری تو را نادیده انگارد و با هوس‌هایش ناراحتت کند، به تو پرخاش نماید، از تو توقعات بیجا داشته باشد و (بطوریکه زیاد برای اشخاص رنجدیده پیش می‌آید) علیه تو به مافوقت شکایت نماید آنگاه چه خواهی کرد؟ آیا عشقت همچنان ادامه خواهد یافت؟

فکر کن من به چه نتیجه‌ی دهشت‌انگیزی رسیده ام: اگر چیزی وجود داشته باشد که بی‌درنگ آتش عشق شدید و مثبت مرا به انسانیت سرد کند ناسپاسی است. به عبارت دیگر من برای مزدی کار می‌کنم و متوقعم که بی‌درنگ حق خودم یعنی تمجید و عشق در ازای عشقم دریافت دارم، و در غیر اینصورت قادر به دوست داشتن نخواهم بود.

#برادران_کارامازوف

#داستایفسکی

 #ترجمه_مشفق_همدانی

#نشر_جاویدان_1362

 ص65


ت: کلید تبدیل طرحواره*‌ی ایثار، انتظار است. فرد دائم در فکر کمک و ایثار است ولی وقتی پای "انتظار داشتن" پیش بیاید به طرحواره‌ی ناکارآمد** تبدیل می‌شود.


*Schema: باورهای عمیق هر فرد در مورد خود و جهان، که از سال‌های نخست زندگی شکل گرفتند. طرحواره‌ها، دانش ما درباره‌ی جهان هستند، و الگوهایی هستند که رفتارهای ما رو هدایت میکنند.

طرحواره‌ی ایثار، یعنی فرد به شکل افراطی بر ارضاء نیازهای دیگران تمرکز داره، حتی اگه به قیمت عدم ارضای نیازهای خود فرد تمام بشه! 

** وقتی طرحواره‌ای منجر به اختلال‌های روانشناختی شود، اسم طرحواره‌ی ناکارآمد بهش داده می‌شه.


Jandark
۲۲ خرداد ۹۷ ، ۰۶:۳۲ ۱ نظر

میتونی اینو تصور کنی؟ اینکه این روزا حرف زدن واسم سخت شده؟باور میکنی که این همه واسه حرف زدن با خودم کلنجار برم؟

هی بنویسم هی پاک کنم...

هی هزارتا فکر توی ذهنم بیاد و هی ساکت باشم... اصلا باور می‌کنی ساکت باشم؟

هی بنویسم و هی پاک کنم...

بعد Alt+Tab* بزنم و دوباره برگردم به صفحه‌ی خلاصه نویسی ادامه‌ی تحلیلم** از جمله‌ای که خونده بودم رو کامل کنم...

بدون اینکه هی بنویسم و هی پاک کنم...


*Alt+Tab: Keyboard shortcut for switch between applications without using the mouse.

** از کتاب برادران کارامازوف

Jandark
۲۲ خرداد ۹۷ ، ۰۶:۱۹ ۰ نظر

- از پرت کردن حواست به چیزهای دیگه خسته شدم... چرا نباید در موردش فکر کنم؟ میشه برم؟

- نخیر. کار دارم. این مسخره بازیا چیه؟ هی هر ساعت هر ساعت...

- باشه :( فکر نمیکنم.

- لعنت بهت... با من بحث نکن

- من تو ام! پس با کی بحث کنم؟

-  :|



+ و مزخرف‌تر از جمله‌ی "بهش فکر نکن" تو کل دنیا وجود نداره! 

+ کلمه‌ی "بیخیال" وسط بحث در درجه‌ی بالاتری از مزخرف بودن قرار می‌گیره!

+ هی پشت سر هم به ساعت نگاه کردن هم البته از مزخرف‌ترین کارهاست!

+ نه شنیدن از مزخرف‌ترین شنیده‌ها! و جنبه‌ی نه شنیدن نداشتن، از مزخرفت ترین بی‎‌جنبگی‌ها ست!_خودم دچار این بی‌جنبگی هستم اساسی_

+ حالا نمی‌شه بیخیال این کار بشی؟ از مزخرف‌ترین سوال‌ها!

+ من نگران خودت هستم! وگرنه واسه من که فرقی نداره، از مزخرف‌ترین نگرانی‌ها! و البته این توی دسته‌ی مزخرف‎ترین توهین‌ها هم به حساب میاد_خودم میفهمم دارم چیکار میکنم، بفهم._

+ علاقه‌ی همه‎ی حشرات ریز به مانیتور لپ تاپ هم از مزخرفت‌ترین علاقه‌ها!

Jandark
۲۱ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۵ ۸ نظر

اولین کتاب داستان کوتاهی که خوندم کتاب کلاغ پاییز کودکی از مازیار فلاحی بود، قشنگ یادمه پایان غم انگیز اولین داستان، منو از دنیای کتاب‌های هپی اِندینگ چهارم ابتداییم بیرون آورد و تا مدت‌ها فکر می‌کردم پایان غمگین، ویژگی اصلی داستان کوتاهه! :)) 

از همون موقع یکی از تفریح‌هام شده بود پیدا کردن دفتر داستان‌نویسی خواهرم و خوندن داستان‌هاش(مشکل کمبود کتاب نبود، کتابخونه همیشه پر از کتاب‌هایی بود که منتظر خونده شدن بودن) ولی خوندن داستان‌های یک نفر که می‌شناختم برام خیلی عجیب‌تر و درنتیجه جذاب‌تر بود. عادت چندین و چندبار خوندن رو از همون روزها داشتم، یعنی هربار که میفهمیدم داستان جدیدی ثبت شده، دفتر مذکور رو پیدا می‌کردم و از اولین داستان شروع می‌کردم تا برسم به داستان جدید، همه رو دوباره می‌خوندم.


ب.ن۱: نمی‌دونم چرا اینطوری تو ذهنم هست که باید دفتر داستان‌های خواهر برادرها رو «پیدا» می‌کردم! یه چیزی شبیه به دفتر خاطرات بودن تو ذهنم که انگار نباید می‌رفتم سراغشون! حالا اینکه واقعا اینطوری بود یا فقط چون من توی خونه به عنوان کسی که اونا رو بخونه و بفهمه شناخته نمی‌شدم حس می‌کردم دارم دزدکی میخونمشون... نمیدونم! 


ب.ن۲: این داستان کوتاه رو می‌خوندم که یاد اولین داستان کوتاه خوندنم افتادم...

Jandark
۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۳۸ ۵ نظر

ناخودآگاه به قدری میتونه آدم رو شوک زده کنه، که باور کردنی نیست!

میدونی... دوسال؟ نه! سه سال؟ نه، چهارسال؟ نمیدونم، چندین سال فکر میکنی خودت با مشکل ها و اتفاق ها و حادثه ها کنار اومدی... فکر میکنی همه چیز رو در مورد خودت میدونی... به این باور رسیدی که دیگه میتونی خودت تصمیم بگیری و جلو بری!

فکر میکنی این چندسال_که دیگه شمارش دستت نیست حتی خوشحالی که نمیدونی چقدر_ همه ی تصمیم ها رو خودت گرفتی! همه رو با فکر انتخاب کردی و منطقی. و همه ی این سال ها به خودت افتخار کردی که "اوه! من چقدر خوبم."

بعد یهو میزنه و ....

می فهمی از این خبرا نیست! ناخودآگاهت تمام مدت جلوجلو راه رو از همون سمتی که خودش میخواسته واست باز کرده و آب و جارو کرده و گفته "حالا بفرما."

یهو چشم باز میکنی میبینی هیچ تصمیمی جدا از گذشته و انتخاب های گذشته و موقعیت های گذشته نبوده، و پس نخواهد بود...

Jandark
۱۳ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۱ ۳ نظر

تو: تو دنیای تخیل همه‌چی ممکنه.

من: ولی تو واقعیت نیست...  :(

تو: تو واقعیت خیلی چیزا ممکن نیست. مهم اینه چقدر قادریم دنیای واقعی‌مون رو شبیه دنیای تخیلی بسازیم.

من: دنیای واقعیم رو که شبیه تخیل نمیسازم! تخیل تخیله! تو واقعیت باید واقعی زندگی کرد!

تو: به قول معروف، آدم همون چیزیه که بهش فکر می‌کنه.

من: چیزایی که بهشون فکر میکنیم دنیای آرمانیمون هستن! و رسیدن به دنیای آرمانی چیز راحتی نیست که همیشه فکرش رو میکنیم. گاها حتی دنیامون از دنیای آرمانیمون فرسنگ ها فاصله داره و در کل وقتی پرسشنامه ی رضایت از زندگی جلومون میذارن نمره ی 50 به بالا میگیریم ازش! اینقدر که یاد گرفتیم با هرچیزی که داریم با همون کنار بیایم.

تو: رسیدن به دنیای آرمانی حتی امکان‌پذیر هم نیست! ولی دلپذیرتره که سعی کنیم دنیای واقعیمون رو شبیه دنیای آرمانی بسازیم تا این‌که دنیای آرمانی‌ای داشته باشیم که زیر سلطه‌ی دنیای واقعی مچاله شده.

من: دنیای واقعی ما از قوانین دنیای آرمانی مون پیروی نمیکنه! پس ساخت دنیای واقعی با الگو برداری از دنیای آرمانیمون، فقط تناقض های دنیای واقعیمون رو بیشتر میکنه. قوانین دنیای واقعی، چه اونایی که بقیه واسمون گذاشتن و چه حتی اون قوانینی که خودمون واسه دوام آوردن تو این دنیا، واسه خودمون بنا کردیم، اینقدر قوانین مسخره و دست و پاگیری هستن که ...

تو: نه الزاماً! دنیای واقعی یه بستره با یه سری قانون طبیعی و یه سری قانون مصنوعی (که خودمون ساختیم). من نمیتونم این بستر رو تغییر بدم ولی میتونم بنایی در این بستر ایجاد کنم که بیشترین هماهنگی رو با دنیای آرمانیم داشته باشه! همیشه هر قانونی/اعتقادی/قاعده‌ای/باوری/نگرشی/دیدگاهی که بشه ازش سرپیچی کرد، توان پیشرفت و بهتر شدن داره. این یعنی قابل تغییره و مطلقاّ صحیح و الزام‌آور نیست!

من: نه، من میخوام بر پایه ی دنیای آرمانیم، یک اتفاق رو تو دنیای واقعیم شکل بدم، اینقدر بستر های قبلی ایجاد شده تو این دنیا، با اون چیزی که من میخوام متفاوته، و اینقدر قوانین مسخره ای واسش وجود داره که تلاش های من واسه رسیدن به اون دنیای آرمانی، فقط به بارم اضافه میکنه، و حتی وقتی پیاده سازیش میکنم هم اصلا شبیه اون اصل آرمانیش نمیشه! یه کپی مصنوعی میشه که راه به جایی نمیبره

تو: قرار نیست شما در کلبه‌ی اسرارآمیز کوچک جنگلیتون هر روز با هفت پادشاهِ عادل اقلیم‌های سرزمین خیالیتون نهار بخورید! ولی میتونید در آپارتمان معمولی کسالت‌آورتون هر روز رو با صبحانه‌ای در کنار هفت کتاب مورد علاقتون شروع کنید!


ب.ن: و من هنوز هم چیزهایی رو میخوام که با قوانین مسخره ی دنیای واقعی اطرافم سازگاری نداره و مزخرف ترین چیز ممکن همین منم که دارم سازگاری نشون میدم! 
ولی حالا از این گذشته، چطور میشه این مکالمه ها رو دوست نداشت... 
:)
Jandark
۰۹ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۴۰ ۶ نظر

اینطوری بگم که به این نتیجه رسیدم که "دانستن" همیشه هم باعث درد بیشتر نمیشه!

وقتی داری تو ذهن خودت واسه هرچیزی که نمیدونی هزارتا توضیح و توجیه و تحلیل میاری، که حالا اگه از بد روزگار توی مود* بد خودت هم باشی که دیگه به همه ی اون توضیح و توجیه و تحلیل ها یه علامت منفی هم اضافه میشه، یهو تو همین حالت، بفهمی که آقا اصلا قضیه این نیست و اونه! اون وقت یه نفس راحت میکشی و میگی آهااااا خوب شد فهمیدم...

و عجیب این فهمیدن آروم میکنه آدم رو.

:)


*mood:an emotional state.a state or quality of feeling at a particular time.

Jandark
۰۹ خرداد ۹۷ ، ۰۸:۳۹ ۳ نظر