داستان های ناتمام

آخرین مطالب

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است


یه وقتایی هم توی وضعیتِ "بی احساسی کامل، حتی به شما دوست عزیز" گیر میافتیم...

و از تک و توک چیزایی که بهشون حسی هست ساعت‌های نوری فاصله هست...

Jandark
۲۷ تیر ۹۷ ، ۰۱:۱۷ ۵ نظر

به لحظات ... "حوصله‌ی هیچی و هیشکی رو ندارم، فقط چند روز همه‌تون دست از سرم بردارید، بذارید تنها باشم" نزدیک می‌شویم.

و دریغ از یک ذره، فقط یک ذره احتمالِ موفقیت در دست یافتن به این تنهایی!

با وجود کارهای زندان** و دانشگاه و طرح پژوهشی و کارهای خونه و جستجوی کار و ...

چرا اینا خودشون هوشمند نیستن که بفهمن الان باید بهم سه چهار روز مرخصی بدن؟ 

:/


*چرا این سوال داره با صدای نامجو تو ذهنم میچرخه ولی یادم نمیاد چیه؟

** تازه حراست دانشگاه هم زنگ زده بعد از وارد کردن کلی استرس!! که آخه حراست با من چیکار داره؟ فرمودن که پرسشنامه‌هایی که امضای رئیس حفاظت کل استان رو داره، باز هم باید بیاری ما ببینیم! یه وقت حس نکنیم آدمای مهمی نیستیم! :|

Jandark
۱۷ تیر ۹۷ ، ۰۱:۵۹ ۳ نظر

زمان‌های کمی بوده که با منتظر بودن مشکل پیدا کنم یا کلافه بشم یا ناراحت بشم!

دیر اومدن و نیومدن و کنسل شدن چندان نمی‌تونه واسم اتفاق حال گیرانه‌ای باشه!

همیشه یه کتاب کنارم هست که اصلا نفهمم چه‌طوری زمان گذشته!

لعنتی... پس چرا امروز* این همه احساس فشار میکنم از موندن توی مترو! این همه تغییرٍ نخواسته تو خودم از کجا پیداشون شده؟

"چشم‌هایش" بزرگ علوی کنار دستم گذاشته ... کاری که سعید بهم سپرده می‌تونه چندین ساعت وقتم رو پر کنه... نمازخونه بازه و میتونم حتی بیخیال همه چیز بشم و چندین ساعت همه چیز رو با خواب فراموش کنم...

ولی چیزی که الان دارم فقط اینه:

منتظر موندن...

تنها بودن...

امتحانی که تازه فهمیدم این هفته‌ست...

مجوز زندان که تازه اومده ... 

پرسش‌نامه‌هایی که هنوز تو مرحله‌ی یکی مونده به آخر آروم گرفتن... 

صدای قطارهای لعنتی مترو که یکی بعد از قبلی میان و میرن...

خیل عظیم جمعیتی که پر از اضطراب، پیاده و سوار می‌شن...


و من... درگیر سرکوب ناخودآگاه خواسته‌های بن، و درگیر ساکت کردن فرامن**... روی صندلی‌های مسیری که نرفتم، توی شهری که ازش متنفرم

فقط نشستم.

کلافه.

منتظر.


* نوشته‌ی دیروز بود که نمی‌دونم چرا شدیدا نیاز به نوشتنش داشتم ولی اصلا دلم نمی‌خواست همونجا پست کنم. انگار با لجبازی سبک خودم می‌خواست یکم تنها و نخوانده بمونه!

** حوصله ی توضیح دادن اصولی بن من فرمان نیست! توضیح مشخص کننده‌ی متن: یعنی یه چیزی هی به من می‌گه اینو می‌خوام این کارو بکن! اون یکی بهش می‌گه هیچ کاری نباید بکنی اهمیتی نده! بسه دیگه!

Jandark
۰۹ تیر ۹۷ ، ۱۹:۰۰ ۳ نظر

بعد از اینکه دخترخواهر گرام رو توی حیاط مدرسه تنها گذاشتیم که بره آینده‌ش رو بسازه! D: با خواهرِگرام راهی خیابون‌های گرم شهر شدیم و اصرار من به اینکه برگردیم خونه و عصر برگردیم دنبال عزیزدردانه‌ی ایشون، ذره‌ای پذیرفته نشد که نشد.

_چقدر که این متن شبیه نوشته‌های خودم نیست! اثراتِ اینه که تازه همه‌ی ستاره‌های وبلاگ رو صفر کردم..._

خلاصه که بعد از کلی راه رفتن و گرما کشیدن، بالاخره رسیدیم به امام‌زاده‌ای که خواهرِگرام قول داده بود همین نزدیکی‌هاست. 

یک: ورود به امام‌زاده و حس ریا کاری و طردشدگی همیشگی، به خاطر اینکه مجبورم وقتایی که چادر ندارم از چادرهای دم در استفاده کنم! و هیچ وقت نفهمیدم چرا باید اینطوری باشه که "هرکس چادر ندارد، دین ندارد و از ما نیست. لطفا بدون چادر وارد نشید"

دو: دیدن داخل امام‌زاده و حس غم به خاطر دیدن همه‌ی خرابی‌ها و فقر بیرون و آینه‌کاری و تجمل درون!

سه: نگهداشتن چادر بازحمت و حس کلافه شدن، به خاطر اینکه مجبور بودم با وجود گرمای شدید چادر رو نگهدارم و نباید در بیارم حتی الان که تو بخش زنانه‌ی هستیم!

چهار: بحث با خادمین پرتلاش برای نفهمیدن حرف‌های مردم. به خاطر اینکه از خستگی و درد کمر روی زمین دراز کشیدم و منتطر که خواهرجان زیارت کنه و دعا بخونه، خانم اول وارد کادر شده و درخواست می‌کنه دراز نکشم! بلند می‌شم، رفت، دوباره دراز می‌کشم چون واقعا از درد کمر توانایی نشستن ندارم. خانم دوم همراه با خانم اول وارد کادر شده می‌فرماید اینجا درازکشیدن "ممنوع است. درک کلمه‌ی استراحت ممنوع برای خانه‌ی یک امام‌زاده! سخت غیرقابل پذیرش است پس مجبور به توضیح می‌شم که اهل اینجا نیستم یه مسیر خیلی طولانی فقط واسه رسیدن به اینجا راه رفتم پس نیاز دارم استراحت کنم! هیچ نشانه‌ای از رحم و دل سوزی مشاهده نشد و پاسخ فرمودن که قانون می‌گه اینجا فقط اجازه داری بشینی! 

بلند می‌شم! هردونفر میرن. دوباره دراز می‌کشم. خانم سوم وارد کادر می‌شود. اینجا دوربین داره! بشینید دراز نکشید! بدون اینکه بلند بشم فقط می‌گم خانم عزیز شما وظیفه‌ات اطلاع رسانی برای دوربین بود.ممنون. و توی دلم می‌گم حقوقت هم حلال شد با این انجام وظیفه‌ی سخت و طاقت‌فرسا حتی! ممنون بفرمایید شما. خانم چهارم و خانم اول و خانم سوم و یک خانم که به نظر سرخانم‌ها به حساب می‌آید هم "خانم اینجا دراز کشیدن ممنوع است" گویان وارد کادر می‌شوند. در حالی که دوباره دارم توضیح می‌دم که خسته‌م، والا اگه خود امام‌زاده هم اینجا بود راضی نبود شما به مهمونش بگید بالای چشمش ابرو! و درحالی که هیچ کدوم هیچ حرف و هیچ توضیحی جز اینکه خانم این یه قانونِ نداشتن! به این فکر می‌کنم که واسه دستگیر کردن مجرم و متجاوز و کلاهبردارها هم به این شدت اعمال قانون می‌شه؟ 

یا فقط زورشون در حد بیدار کردن مسافرهای توی حرم و ارشاد کردن مردم تو خیابون و منتظر اعدام نگه‌داشتن بچه‌ها و اعدام کردن بچه‌هاست؟

توی راه از خواهرم می‌پرسم به نظرت چندسالِ دیگه مونده که بتونن همون یه ذره دین هم توی دل مردم مونده رو نیست و نابود کنن؟


Jandark
۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۵۱ ۴ نظر
it's not fair...
it's absolutely not fair...
not even close...
از همه‌ی افکار مثبت‌اندیشی که پسِ ذهنم واسه خودشون جاخوش کردن متنفرم.
دِ آخه لامصبا! چی می‌گین واسه خودتون؟ امیدِ به چی؟ هی تصمیم‌گیری و برنامه‌ریزی‌های جدید تا کی؟ وقتی حتی نمی‌تونی یه برنامه‌ی چندساعته‌ی بدون شکست واسه دل خودت بچینی... می‌خوای تا کجا بری؟ 

بعدا در زمانِ کمتر حس ناعدالتی کردن.نوشت: این عدم قطعیت همیشگی بوده! همون اول هم خودت می‌دونستی داری چیکار می‌کنی و با همین قبول عدم قطعیت‌ها تصمیم گرفتی. مسخره‌بازی و کولی‌بازی رو بذار کنار، برو سرِ کارِ خودت.
Jandark
۰۶ تیر ۹۷ ، ۱۷:۵۱ ۳ نظر