داستان های ناتمام

آخرین مطالب

‏تمام قطعه‌ها رو تشخیص می‌دی! حتی می‌دونی کدوم قطعه واسه کدوم محدوده ست! مبهم نیست! 

ولی گاهی انگار داری بیرون از تصویر زندگی میکنی، روی میز، با قطعه‌های شناختی، که نمی‌دونی جاشون کجاست! به چه درد می‌خورن!دلت می‌خواد همه چیز رو بریزی بهم از نو...


پ.ن: گاهی آدما رو هم همینطوری می‌شناسیم...

ریزترین خصوصیات رو هم می‌شناسیم ولی هنوز نمی‌شناسیمشون...

Jandark
۱۲ دی ۹۷ ، ۲۳:۴۵ ۲ نظر

یه وقتایی واسه فهمیدن بعضی چیزا! یا قبول کردن بعضی چیزا دیگه خیلی دیره...

:(


مثلا وقتی یادت می‌ره کاشان حتی تو سرمای پاییز هم این همه پشه داره و شب مهتابی رو خاموش می‌کنی می‌شینی پای لپ‌تاپ!

Jandark
۲۷ مهر ۹۷ ، ۰۴:۱۴ ۵ نظر
ناخودآگاه، حتی توانایی این رو داره که با یه شعر...
یاد شعر فروغ افتادم که دبیر ادبیات دبیرستانم تو دفترم* واسم نوشته بود**:
بدینسان‌ست که کسی می‌میرد و کسی می‌ماند هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.

... ناخودآگاهِ ...

* شاید دفتر خواهرم! چون دبیر هر دومون بود. شاید هم دفتر هر دومون!
** و البته کارت پستال که تا مدت ها روی طاقچه ی اتاقم بود( با این بخش از شعر فروغ:
همه ی هستی من آیه‌ی تاریکی‌ست/
که تو را در خود تکرار کنان/
به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد/
من در آن آیه تورا آه کشیدم! آه!)
Jandark
۱۷ مهر ۹۷ ، ۰۲:۰۳ ۲ نظر

 در گوشه‌ترین منطقه‌ی اتاق با مهتابی روشن، دراز کشیدم و همه‌ی اتاق رو زیر  نظر دارم، مبادا موجودی تخیلی از گوشه کناری بیرون بیاد.

خواب می‌خوام ولی به چشمم نمیاد!


ساعت: ساعتی گدشته از نیمه شب

مکان: هال، خانه، همدان.

موقعیت: home alone.

علت رخ دادن: دیروقت شده و تازه برگشتم خونه. باز بودنِ کاملِ پنجره، به حافظه ام فشار میاره ولی هیچ خاطره ای از باز گذاشتن پنجره فراخوانی نمیشه! طبق عادت بدون استرس‌ترین حالت ممکن رو در نظر میگیرم و "حتما باد بازش کرده" گویان، به خواب میرم! عقربه ی ساعت هنوز چند روزی بیشتر نچرخیده که بدون دلیل از خواب پریدن همانا و مراحل خواب رو گم کردن همانا! و به این‌شکل، ژان می‌مونه و موجودات خیالی‌ش!

Jandark
۰۲ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۰۳ ۶ نظر

با دوستم حرف می‌زنم و می‌گه: راستی x هم نامزد کرده!

من: ااا به سلامتی، با کی؟

- خودت بگو فک می‌کنی با کی؟

- با y؟

- حالا چراy؟

- برو بابا یعنی بعد از n سال دوستی نمی‌دونم که xاز y خوشش میاد؟

- اون که آره خوشش میومد! ولی خب نه! اشتباه گفتی! نفر بعدی؟

- :| نگو که با... اسمش یادم نیست همون پسره که اینطوری بود و اونطوری؟

- دقیقا همون! باهوشِ کی بودی؟

من: تابلو بود از x خوشش میاد! ولی فکر می‌کردم...


خیلی مکالمه‌ی غم انگیزی بود!

حقیقت(حق باشه و عدالت باشه و منطق باشه) اینه که بین دونفر که یکی رو دوست داری و یکی تو رو دوست داره! یه احتمال عادلانه بین بودن با هر کدوم وجود داشته باشه!

ولی واقعیت(اتفاقی که واقع می‌شه و رخ می‌ده) اینه که دومی رخ می‌ده! انتخاب شدن.

چی می‌شه که اینطوری می‌شه؟

#خشونت_علیه_خود

Jandark
۲۸ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۱۱ ۶ نظر

ساعت 6:30 صبحه، پایین کوه ایستادم و پر از انرژی!

دوساعت کوه، تا رسیدن به دره میشان، و فقط در حد گرسنگی بی انرژی می‌شم! و با خوردن املت و البته پنیر(صبحانه بدون پنیر، صبحانه حساب نیست) انرژی برگشته و ساعت 10 دوباره حرکت...

ساعت 12 شده و زیر سایه نشستم برای استراحت! شالم هنوز از آب چشمه خیسِ خیسه. به قله نگاه میکنم که مسیر رسیدن بهش اصلا کوتاه به نظر نمی‌رسه! فقط یک استراحت بین مسیر دارم و توقف بعدی طبق برنامه‌ریزیِ هم‌تیمی‌ها، باید حتما قله باشه! و البته که هنوز قانع نشدم که چرا نمی‌تونم مستقیم به سمت قله برم و باید دور بزنم! ساعت 1:12 ظهر شده، خیلی از سطح توقع خودم پایین‌تر بودم و حالا که حدودا یک ربع با قله فاصله دارم، دیگه حتی نمی‌تونم یک قدم بردارم! صدای قلبم رو می‌شنوم، به هم‌تیمی‌ها نگاه می‌کنم که چندقدمی جلوتر منتظر قدم برداشتن من ایستادن و با نگاه می‌گن که "بابا خجالت بکش! دوقدم بیشتر نمونده!" واسه من ولی انگار این "فقط چند صخره‌ی آخر"، از راهی که تا الان اومدم سخت‌تر به نظر میاد! 

پیش خودم فکر می‌کنم چیه خب؟ اصلا که چی بشه؟این همه تلاش واسه چی؟ چه ارزشی داره؟ اصلا واسه کوه چه اهمیتی داره که تو اونجایی؟ واسه قله چه اهمیتی داره که فتح‌‌ش کنی؟ واسه تخته سنگ بعدی چه اهمیتی داره لمسش کنی؟

ایستادم ، چشم به قله‌ای که فاصله‌ای باهام نداره، قله‌ای که وجود من، حضور من، تلاش من، تپش‌های قلبم که تاحالا فقط یک‌بار شنیده بودم‌ش و واسه خودم هم عجیبه این همه بلند بودن صداش، هیچی واسش هیچ اهمیتی نداره!

ایستادم و فکر می‌کنم قدم بعدی رو بردارم؟ و هوسِ رسیدن، سخت داره بازیم می‌ده!

هم‌تیمی می‌گه میری اون بالا، وقتی نشستی روی قله می‌فهمی که واسه چی اومدی این همه راه رو!

حرکت کن دختر جان! اینجا جای موندن نیست! قدم برمی‌دارم.

ساعت 1:30 ظهر. حسِ بودن رو، حسِ وجود داشتن رو، توی ذهنم با سرتیترِ قشنگ‌ترین نقطه‌ی کوه، توی ذهنم ثبت می‌کنم، دقیقا همین لوکیشن،الوند، دقیقا در آغوشِ سردِ قله.

Jandark
۲۳ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۹ ۴ نظر

- این روزای بعد از برگشت از سفر با اینکه هنوز از اون همه گرما و راه رفتن خستگیم درنرفته، ولی حال خوبی دارم! هرچند خوب می‌دونم که این نیز بگذرد و شبیه گوشیم که تمام مدت سفر جی پی اس و مپ و اینترنت‌ش روشن بود، شارژم خیلی زود ته می‌کشه.


- در راستای خبر جدیدی که می‌گه دخترا هم باید برن سربازی، دوهفته فقط توی دانشگاه نبودم! دوهفته فقط! اون‌وقت استادم طرح مصاحبه‌ی روانشناسی صنعتی که از دوماه قبل از رفتن سفر بهم سپرده بود رو، وقتی نبودم شوهر داده به یکی از دانشجو دکتراهاش! :(( بعد من با چه اطمینانی برم سربازی؟ هان؟


- دارم فکر می‌کنم آدمها چقدر زیاد تو دنیای مجازی متفاوت هستن با دنیای واقعی! سفرنامه‌ی آقاگل از این دو هفته رو داشتم می‌خوندم و دیدم چقدر دقیقا برعکس خودش تو دنیای واقعی که باید از زیر زبون‌ش کلمه کلمه حرف بیرون بکشی، طولانی و کامل گفته همه رو! و من برعکس خودم توی دنیای واقعی که همه‌چیز رو با جزئیات تعریف می‌کنم، چقدر تیتر وار و سرسری نوشتم!

Jandark
۱۷ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۱۰ ۲ نظر

کنار دریا نشستیم. می‌دونم تو دوتا دنیای جدا به دوتا چیز جدا(من به کل‌کل با خودم واسه تصمیم‌گیری، آقاگل خدامی‌دونه به چی) فکر می‌کنیم، تنها اشتراک اینه که هر دومون نهایت گفتیم که چقدر جنوب بهتره! 

من می‌گم جنوب کشتی داره بعد مثلا می‌تونم با یکی‌شون فرار کنم، وقتی پیدام کردن تحویل دزدای دریایی میدن! بعد باهاشون دوست میشم کلی خوش می‌گذره! (قشنگ می‌دونم دارم از تصمیم جدی گرفتن فرار می‌کنم)

آقاگل می‌گه باید دریا طوفانی بشه، یه موج بزرگ بزنه همه‌ی شهر خراب بشه! بعد یه کوسه بیاد همه‌ی مردم رو بخوره!

می‌گم یعنی این راه‌حل های متفاوت واسه حل مشکل‌هامون منو کشته! 

:))


پ.ن: دو هفته س باهم داریم کار می‌کنیم. هر روز هی از خودم می‌پرسم چطوری هنوز از دست اون یکی کلافه نشدیم؟ یعنی اینو کلا هروقت با یه نفر هستم که دُز برون‌گرایی‌ش نسبت به من خیلی کمتره، می‌گم! و نمی‌دونم جواب رو! 

پ.ن۲: چطوری دو نفر از یه خونواده این همه متفاوت! چطوری دوتا خواهر این همه متفاوت که خاله و خواهرزاده این همه متفاوت‌تر!! و چطوری اینقدر متفاوت ولی راحت! بی‌دردسر! 

همه‌ی موردهای جالبی که تعریف می‌کنه از یه پیرمرد یا یه پیرزنه که از درختاش و از بچه‌هاش واسش گفته! 

من هرچی تعریف می‌کنم از اینکه بالاخره یکی رو که انجمن ادبی عضو باشه پیدا کردم یا یکی که به بچه‌ها موسیقی یاد می‌ده!


پ.ن۳:  کوسه آخه؟ :)) 

پ.ن۴: لامصب چرا آخه خوابم نمی‌بره؟ :/

Jandark
۱۲ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۳۰ ۴ نظر

یه سری شب‌ها هم هستن، بدن‌تون کوک می‌شه،

 هر نیم ساعت یک بار بیدارتون می‌کنه! 

بعد باید یک ربع همینطوری به صفحه‌ی پیام که هیچی ننوشتی نگاه کنی، بعد دوباره خواب... بعد رفتن به خط ۲

!

خیلی مزخرف هستن به نوبه‌ی خودشون

هشتک دنیای قشنگ مسخره

Jandark
۰۸ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۵۹ ۳ نظر

هر لحظه مرا بیم فروریختن است...

...

عادت کم‌حوصله‌هاست...

Jandark
۰۷ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۰۸ ۰ نظر