همسفرِ از زمین تا آسمون متفاوت
کنار دریا نشستیم. میدونم تو دوتا دنیای جدا به دوتا چیز جدا(من به کلکل با خودم واسه تصمیمگیری، آقاگل خدامیدونه به چی) فکر میکنیم، تنها اشتراک اینه که هر دومون نهایت گفتیم که چقدر جنوب بهتره!
من میگم جنوب کشتی داره بعد مثلا میتونم با یکیشون فرار کنم، وقتی پیدام کردن تحویل دزدای دریایی میدن! بعد باهاشون دوست میشم کلی خوش میگذره! (قشنگ میدونم دارم از تصمیم جدی گرفتن فرار میکنم)
آقاگل میگه باید دریا طوفانی بشه، یه موج بزرگ بزنه همهی شهر خراب بشه! بعد یه کوسه بیاد همهی مردم رو بخوره!
میگم یعنی این راهحل های متفاوت واسه حل مشکلهامون منو کشته!
:))
پ.ن: دو هفته س باهم داریم کار میکنیم. هر روز هی از خودم میپرسم چطوری هنوز از دست اون یکی کلافه نشدیم؟ یعنی اینو کلا هروقت با یه نفر هستم که دُز برونگراییش نسبت به من خیلی کمتره، میگم! و نمیدونم جواب رو!
پ.ن۲: چطوری دو نفر از یه خونواده این همه متفاوت! چطوری دوتا خواهر این همه متفاوت که خاله و خواهرزاده این همه متفاوتتر!! و چطوری اینقدر متفاوت ولی راحت! بیدردسر!
همهی موردهای جالبی که تعریف میکنه از یه پیرمرد یا یه پیرزنه که از درختاش و از بچههاش واسش گفته!
من هرچی تعریف میکنم از اینکه بالاخره یکی رو که انجمن ادبی عضو باشه پیدا کردم یا یکی که به بچهها موسیقی یاد میده!
پ.ن۳: کوسه آخه؟ :))