چه چیزها که با مقایسه ی دوتا عکس نمی فهمی....
ناخودآگاه به قدری میتونه آدم رو شوک زده کنه، که باور کردنی نیست!
میدونی... دوسال؟ نه! سه سال؟ نه، چهارسال؟ نمیدونم، چندین سال فکر میکنی خودت با مشکل ها و اتفاق ها و حادثه ها کنار اومدی... فکر میکنی همه چیز رو در مورد خودت میدونی... به این باور رسیدی که دیگه میتونی خودت تصمیم بگیری و جلو بری!
فکر میکنی این چندسال_که دیگه شمارش دستت نیست حتی خوشحالی که نمیدونی چقدر_ همه ی تصمیم ها رو خودت گرفتی! همه رو با فکر انتخاب کردی و منطقی. و همه ی این سال ها به خودت افتخار کردی که "اوه! من چقدر خوبم."
بعد یهو میزنه و ....
می فهمی از این خبرا نیست! ناخودآگاهت تمام مدت جلوجلو راه رو از همون سمتی که خودش میخواسته واست باز کرده و آب و جارو کرده و گفته "حالا بفرما."
یهو چشم باز میکنی میبینی هیچ تصمیمی جدا از گذشته و انتخاب های گذشته و موقعیت های گذشته نبوده، و پس نخواهد بود...