کلاغ پاییز کودکی
اولین کتاب داستان کوتاهی که خوندم کتاب کلاغ پاییز کودکی از مازیار فلاحی بود، قشنگ یادمه پایان غم انگیز اولین داستان، منو از دنیای کتابهای هپی اِندینگ چهارم ابتداییم بیرون آورد و تا مدتها فکر میکردم پایان غمگین، ویژگی اصلی داستان کوتاهه! :))
از همون موقع یکی از تفریحهام شده بود پیدا کردن دفتر داستاننویسی خواهرم و خوندن داستانهاش(مشکل کمبود کتاب نبود، کتابخونه همیشه پر از کتابهایی بود که منتظر خونده شدن بودن) ولی خوندن داستانهای یک نفر که میشناختم برام خیلی عجیبتر و درنتیجه جذابتر بود. عادت چندین و چندبار خوندن رو از همون روزها داشتم، یعنی هربار که میفهمیدم داستان جدیدی ثبت شده، دفتر مذکور رو پیدا میکردم و از اولین داستان شروع میکردم تا برسم به داستان جدید، همه رو دوباره میخوندم.
ب.ن۱: نمیدونم چرا اینطوری تو ذهنم هست که باید دفتر داستانهای خواهر برادرها رو «پیدا» میکردم! یه چیزی شبیه به دفتر خاطرات بودن تو ذهنم که انگار نباید میرفتم سراغشون! حالا اینکه واقعا اینطوری بود یا فقط چون من توی خونه به عنوان کسی که اونا رو بخونه و بفهمه شناخته نمیشدم حس میکردم دارم دزدکی میخونمشون... نمیدونم!
ب.ن۲: این داستان کوتاه رو میخوندم که یاد اولین داستان کوتاه خوندنم افتادم...