داستان های ناتمام

آخرین مطالب
مراحل سفر با رفتن پیش استادراهنما و گرفتن طرح آغاز شد.
-سفر ناگهانی
-اتوبوس همدان-یزد همراه با توقف در مسیر کاشان.
-یزد با اندکی تاخیر به دلیل خراب شدن ماشین... و ما هیچ‌کدوم تا حالا یزد نبودیم و تا حالا یه رفیق یزدی رو تو یزد ندیده بودیم.
-فاکتور گرفتن از مسخره بازی دانشگاه واسه مجوز خوابگاه (اونم وقتی از دانشگاه و نیرو انتظامی و استانداری مجوز داری! و مهر تاییدی بر اینکه وقتی کسی رو مسئول امور دانشجویی می‌کنن حتما ازش تست "کار راه نندازی" می‌گیرن که نقطه برش ۹۰* داره)
-کتابفروشی همراه با رفیق کتابفروش(و البته لهجه‌ی یزدیش اول کتابی که واسه من و آقاگل نوشت، ثبت شد)
- باغ (وسط کویر آخه!)
-میبد
-فالوده یزدی(هنوز نمیفهمم چرا وقتی پرسیدم پس آبلیمو کجاست، علی کلی چپ چپ نگام کرد D: )
-خانه معلم و پارکی که فقط از ۹شب به بعد می‌شد رفت(کی آخه از سرمای همدان پناه می‌بره به گرمای یزد :)) )
-یه عالمه حرف و حرف و حرف و چای (و وقتی چند ساعت زیر آفتاب میبد راه رفتی، هیچی به اندازه‌ی یه چای داغ نمی‌چسبه، حالا شما نمی‌خوای، باور نکن، و البته که پیرزن‌های میبدی خیلی خوب اینو می‌دونستن)
-کوچه‌ها و خانه‌های قدیمی اردکان(و من خانه‌ای ازآنِ خود، اگر خواهم داشت در آینده‌ای دور، قطعا هزار در و پنجره با شیشه‌های رنگی خواهد داشت)
-مهمونی و ترس عجیب متین فسقلی از گربه!! (از من به شما نصیحت، وقتی آتیش روشن می‌کنید یه عالمه خاک‌ارّه داشته باشید بپاشید به آتیش! خیلی قشنگه)
-دوباره یزد دوباره کتابفروشی! خدایی مگه می‌شه آدم بره کتابفروشی و بدون ویرجینیا وولف و شوپنهاور و داستایفسکی بیاد بیرون؟ (تا حالا تو کتابفروشی پیتزا خوردید؟ امتحان کنین، فقط قبلش باید با کتابفروش رفیق بشید که پرت‌تون نکنه بیرون)
-تماشای طولانی‌ترین ماه‌گرفتگی قرن پیش آقاگل و علی نزدیک زندان آزکابان(به من‌چه؟ آقاگل گفت اسم زندان این بود)
-پارک
-روستا
-اتوبوس یزد-کاشان
(این سه مرحله‌ی آخر خیلی سریع گذشت. اینقدر سریع که توی ماشین نزدیک‌های نایین یادمون افتاد که تا حالا یزد نرفته بودیم واسه بار اول که یادمون بره سوغاتی بخریم D:)
و اولین مرحله‌ی سفر با نشستن زیر کولر توی خونه به اتمام می‌رسه. در حالی که شاعر هنوز داره می‌خونه
 "می‌خوام کوله‌بارمو...یادگارمو...
... 
می‌خوام راه سفر گیرُم.. رهِ کوه و کمر گیرُم..."

*اگه نمره‌ی "کار راه نندازی"شون از ۹۰ کمتر بشه استخدام نمی‌شن.

Jandark
۰۷ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۰۹ ۴ نظر

یه وقتایی هم توی وضعیتِ "بی احساسی کامل، حتی به شما دوست عزیز" گیر میافتیم...

و از تک و توک چیزایی که بهشون حسی هست ساعت‌های نوری فاصله هست...

Jandark
۲۷ تیر ۹۷ ، ۰۱:۱۷ ۵ نظر

به لحظات ... "حوصله‌ی هیچی و هیشکی رو ندارم، فقط چند روز همه‌تون دست از سرم بردارید، بذارید تنها باشم" نزدیک می‌شویم.

و دریغ از یک ذره، فقط یک ذره احتمالِ موفقیت در دست یافتن به این تنهایی!

با وجود کارهای زندان** و دانشگاه و طرح پژوهشی و کارهای خونه و جستجوی کار و ...

چرا اینا خودشون هوشمند نیستن که بفهمن الان باید بهم سه چهار روز مرخصی بدن؟ 

:/


*چرا این سوال داره با صدای نامجو تو ذهنم میچرخه ولی یادم نمیاد چیه؟

** تازه حراست دانشگاه هم زنگ زده بعد از وارد کردن کلی استرس!! که آخه حراست با من چیکار داره؟ فرمودن که پرسشنامه‌هایی که امضای رئیس حفاظت کل استان رو داره، باز هم باید بیاری ما ببینیم! یه وقت حس نکنیم آدمای مهمی نیستیم! :|

Jandark
۱۷ تیر ۹۷ ، ۰۱:۵۹ ۳ نظر

زمان‌های کمی بوده که با منتظر بودن مشکل پیدا کنم یا کلافه بشم یا ناراحت بشم!

دیر اومدن و نیومدن و کنسل شدن چندان نمی‌تونه واسم اتفاق حال گیرانه‌ای باشه!

همیشه یه کتاب کنارم هست که اصلا نفهمم چه‌طوری زمان گذشته!

لعنتی... پس چرا امروز* این همه احساس فشار میکنم از موندن توی مترو! این همه تغییرٍ نخواسته تو خودم از کجا پیداشون شده؟

"چشم‌هایش" بزرگ علوی کنار دستم گذاشته ... کاری که سعید بهم سپرده می‌تونه چندین ساعت وقتم رو پر کنه... نمازخونه بازه و میتونم حتی بیخیال همه چیز بشم و چندین ساعت همه چیز رو با خواب فراموش کنم...

ولی چیزی که الان دارم فقط اینه:

منتظر موندن...

تنها بودن...

امتحانی که تازه فهمیدم این هفته‌ست...

مجوز زندان که تازه اومده ... 

پرسش‌نامه‌هایی که هنوز تو مرحله‌ی یکی مونده به آخر آروم گرفتن... 

صدای قطارهای لعنتی مترو که یکی بعد از قبلی میان و میرن...

خیل عظیم جمعیتی که پر از اضطراب، پیاده و سوار می‌شن...


و من... درگیر سرکوب ناخودآگاه خواسته‌های بن، و درگیر ساکت کردن فرامن**... روی صندلی‌های مسیری که نرفتم، توی شهری که ازش متنفرم

فقط نشستم.

کلافه.

منتظر.


* نوشته‌ی دیروز بود که نمی‌دونم چرا شدیدا نیاز به نوشتنش داشتم ولی اصلا دلم نمی‌خواست همونجا پست کنم. انگار با لجبازی سبک خودم می‌خواست یکم تنها و نخوانده بمونه!

** حوصله ی توضیح دادن اصولی بن من فرمان نیست! توضیح مشخص کننده‌ی متن: یعنی یه چیزی هی به من می‌گه اینو می‌خوام این کارو بکن! اون یکی بهش می‌گه هیچ کاری نباید بکنی اهمیتی نده! بسه دیگه!

Jandark
۰۹ تیر ۹۷ ، ۱۹:۰۰ ۳ نظر

بعد از اینکه دخترخواهر گرام رو توی حیاط مدرسه تنها گذاشتیم که بره آینده‌ش رو بسازه! D: با خواهرِگرام راهی خیابون‌های گرم شهر شدیم و اصرار من به اینکه برگردیم خونه و عصر برگردیم دنبال عزیزدردانه‌ی ایشون، ذره‌ای پذیرفته نشد که نشد.

_چقدر که این متن شبیه نوشته‌های خودم نیست! اثراتِ اینه که تازه همه‌ی ستاره‌های وبلاگ رو صفر کردم..._

خلاصه که بعد از کلی راه رفتن و گرما کشیدن، بالاخره رسیدیم به امام‌زاده‌ای که خواهرِگرام قول داده بود همین نزدیکی‌هاست. 

یک: ورود به امام‌زاده و حس ریا کاری و طردشدگی همیشگی، به خاطر اینکه مجبورم وقتایی که چادر ندارم از چادرهای دم در استفاده کنم! و هیچ وقت نفهمیدم چرا باید اینطوری باشه که "هرکس چادر ندارد، دین ندارد و از ما نیست. لطفا بدون چادر وارد نشید"

دو: دیدن داخل امام‌زاده و حس غم به خاطر دیدن همه‌ی خرابی‌ها و فقر بیرون و آینه‌کاری و تجمل درون!

سه: نگهداشتن چادر بازحمت و حس کلافه شدن، به خاطر اینکه مجبور بودم با وجود گرمای شدید چادر رو نگهدارم و نباید در بیارم حتی الان که تو بخش زنانه‌ی هستیم!

چهار: بحث با خادمین پرتلاش برای نفهمیدن حرف‌های مردم. به خاطر اینکه از خستگی و درد کمر روی زمین دراز کشیدم و منتطر که خواهرجان زیارت کنه و دعا بخونه، خانم اول وارد کادر شده و درخواست می‌کنه دراز نکشم! بلند می‌شم، رفت، دوباره دراز می‌کشم چون واقعا از درد کمر توانایی نشستن ندارم. خانم دوم همراه با خانم اول وارد کادر شده می‌فرماید اینجا درازکشیدن "ممنوع است. درک کلمه‌ی استراحت ممنوع برای خانه‌ی یک امام‌زاده! سخت غیرقابل پذیرش است پس مجبور به توضیح می‌شم که اهل اینجا نیستم یه مسیر خیلی طولانی فقط واسه رسیدن به اینجا راه رفتم پس نیاز دارم استراحت کنم! هیچ نشانه‌ای از رحم و دل سوزی مشاهده نشد و پاسخ فرمودن که قانون می‌گه اینجا فقط اجازه داری بشینی! 

بلند می‌شم! هردونفر میرن. دوباره دراز می‌کشم. خانم سوم وارد کادر می‌شود. اینجا دوربین داره! بشینید دراز نکشید! بدون اینکه بلند بشم فقط می‌گم خانم عزیز شما وظیفه‌ات اطلاع رسانی برای دوربین بود.ممنون. و توی دلم می‌گم حقوقت هم حلال شد با این انجام وظیفه‌ی سخت و طاقت‌فرسا حتی! ممنون بفرمایید شما. خانم چهارم و خانم اول و خانم سوم و یک خانم که به نظر سرخانم‌ها به حساب می‌آید هم "خانم اینجا دراز کشیدن ممنوع است" گویان وارد کادر می‌شوند. در حالی که دوباره دارم توضیح می‌دم که خسته‌م، والا اگه خود امام‌زاده هم اینجا بود راضی نبود شما به مهمونش بگید بالای چشمش ابرو! و درحالی که هیچ کدوم هیچ حرف و هیچ توضیحی جز اینکه خانم این یه قانونِ نداشتن! به این فکر می‌کنم که واسه دستگیر کردن مجرم و متجاوز و کلاهبردارها هم به این شدت اعمال قانون می‌شه؟ 

یا فقط زورشون در حد بیدار کردن مسافرهای توی حرم و ارشاد کردن مردم تو خیابون و منتظر اعدام نگه‌داشتن بچه‌ها و اعدام کردن بچه‌هاست؟

توی راه از خواهرم می‌پرسم به نظرت چندسالِ دیگه مونده که بتونن همون یه ذره دین هم توی دل مردم مونده رو نیست و نابود کنن؟


Jandark
۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۵۱ ۴ نظر
it's not fair...
it's absolutely not fair...
not even close...
از همه‌ی افکار مثبت‌اندیشی که پسِ ذهنم واسه خودشون جاخوش کردن متنفرم.
دِ آخه لامصبا! چی می‌گین واسه خودتون؟ امیدِ به چی؟ هی تصمیم‌گیری و برنامه‌ریزی‌های جدید تا کی؟ وقتی حتی نمی‌تونی یه برنامه‌ی چندساعته‌ی بدون شکست واسه دل خودت بچینی... می‌خوای تا کجا بری؟ 

بعدا در زمانِ کمتر حس ناعدالتی کردن.نوشت: این عدم قطعیت همیشگی بوده! همون اول هم خودت می‌دونستی داری چیکار می‌کنی و با همین قبول عدم قطعیت‌ها تصمیم گرفتی. مسخره‌بازی و کولی‌بازی رو بذار کنار، برو سرِ کارِ خودت.
Jandark
۰۶ تیر ۹۷ ، ۱۷:۵۱ ۳ نظر

هربار خبر بیمار بودن کسی رو میشنوم طعم گسِ مزخرفِ پوچ بودن و بی حساب و کتاب بودن و ناعادلانه بودنِ زندگی، تا چند ساعت و گاهی حتی تا چند روز تو دهنم می مونه. :(

مگه این زندگی چقدر خوبی داره که تازه بعضی هامون باید کنار همه ی دردهای دیگه درد جسمی رو هم تحمل کنن و تازه اگه تحمل کنن!

هان؟


* متنفرم از کسایی که سعی میکنن بهشون بگن (میگن) اشکالی نداره... خوب میشه... قسمت بوده... تحمل کن تو میتونی... همسایه مون یه مرغ داشت همینطوری بود خوب شد... 

چرا آدما نمی تونن گاهی وقتا فقط ساکت باشن؟ 

Jandark
۲۷ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۲۵ ۵ نظر
پیش خودمون فکر می‌کنیم: اگه صادق باشم بهتره*... اینجا دیگه بهتره نقاب بردارم...
آدما وقتی نقطه ضعف‌های ما رو پیدا می‌کنن، خیالشون راحت می‌شه که ما دیگه اون آدم محکم و قوی و بزرگی که تو ذهنشون ازمون ساخته بودن، نیستیم...
اون وقت شروع می‌کنن به تغییر کردن...
اون وقت شروع می‌کنن به استفاده کردن از همون نقطه ضعف...
اون وقت می‌شینی به حرفای قبلیت فکر می‌کنی که چی شد تصمیم گرفتی نقاب برداری و خودت رو بهشون نشون بدی... و البته که به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسی!


*و البته که این اتفاق‌ها هیچ وقت باعث نمی‌شن از تصمیم همیشگیم بر صادق بودن دست بردارم. هنوز هم شدیداً باور دارم که وقتی چیزی هست باید گفته بشه... نیازی به دروغ گفتن (شما اگه دوست نداری از دید مذهب بهش نگاه کنی، از دید انسانیت بهش نگاه کن) نیست.

** 
Persona: The term, coined by Carl Jung, referring to the masks worn by Etruscan mimes.
Personality: refers to individual differences in characteristic patterns of thinking, feeling and behaving.
Jandark
۲۴ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۵۳ ۱ نظر

من یک برونگرا هستم.

لطفا به خاطر ویژگی‌های شخصیتی‌ام، مرا قضاوت نکنید.


- من عاشق سفر کردن هستم. ولی این به خاطر بیکار و بیخیال بودن و بی‌مسئولیت بودن من نیست.

- همه جا حتی موقع ایستادن توی صف، موقع استراحت توی نماز خونه‌ی مترو، موقع نشستن توی سالن انتظار اتوبوس، سرصحبت رو با نزدیک‌ترین فرد باز می‌کنم. اما این نشونه‌ی دنبال کیس بودن من نیست!

- من عاشق بحث کردنم! بخصوص با آدم‌های جدید که خوب هم حرف میزنن، ولی این نشون دهنده‌ی جنگ طلب بودن و دنبال دعوا بودن و لجباز بودن من نیست.

- من با آدم‌های اطرافم راحت ارتباط برقرار می‌کنم، از مسئول کافه تریا و مسئول مرکز پرینت و سایت و راننده‌ی آژانس، تا هم‌کلاسی‌ها و سال‌بالایی و سال‌پایینی و استاد و هم‌اتاقی و دوست‌های دوست‌هام، و حتی با اونایی که میآن دم در اتاق فقط سوال کامپیوتری بپرسن و برن، ولی این به خاطر ترس از تنها شدن و از روی ظاهرنمایی نیست!

- من بیشتر وقت‌ها در حال شوخی و مسخره‌بازی هستم، با همه‌ی اطرافیانم، ولی این دلیل نمیشه که برچسب سبک‌سر و الکی‌خوش بهم چسبیده بشه!

- من عاشق حرف زدن با بقیه هستم، سر کلاس یا توی جمع دونفره و nنفره، ولی عقده‌ی دیده شدن توی جمع ندارم!

- من به اندازه ی همه‌ی درونگراها از تنهایی یک گوشه نشستن و کتاب خوندن لذت می‌برم و از شنیدن یه شعر عالی توی یه آهنگ مشعوف میشم، ولی اگه ساعت‌ها در موردش با بقیه حرف نزنم آروم نمیشم! این فقط به خاطر اینه که از به اشتراک گذاشتن حسی که دارم خوشحال میشم، نه اینکه قصد شوآف کتاب‌خوانی و شعر و موسیقی‌دانی داشته باشم!

قرار نیست همه‌ی آدم‌های دنیا آروم و سربه‌زیر و لبخند ملیح به لب باشن و صداشون دائم زیر ۳۰ دسیبل باشه!

همیشه خندیدن و سروصدا کردن و حرف زدن و بالا و پایین پریدن و برای همه چیز خاطره داشتن و بلندگو شکسته قورت دادن، ویژگی‌های خیلی از آدم‌های اطراف‌تون هستن، که این ویژگی‌هاشون رو دوست دارن، فقط با همین شکلی بودن میتونن زندگی کنن، خودشون باشن و خوشحال باشن! 

با این همه قضاوت کردن، مجبورمون نکنین تو لاک دفاعی مون فرو بریم و ادای درونگراها و آدمای مظلوم و آروم رو در بیاریم. باور کنید یا نه، ما آدم این کار نیستیم... 


+ انرژی درون‌گراها از درون خودشون سرچشمه می‌گیره، ولی برون‌گراها انرژی خودشون رو از دنیای بیرون از خودشون و از ارتباطشون با بقیه‌ی آدم‌ها میگیرن.

Jandark
۲۳ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۴۰ ۶ نظر

✅چشم‌های خود را می‌بندم و از خودم می‌پرسم: آیا می‌توانی مدت مدیدی این زندگی را ادامه دهی؟ اگر بیماری که زخم‌هایش را می‌شویی بی‌درنگ از تو سپاس‌گذاری نکند و برعکس فداکاری تو را نادیده انگارد و با هوس‌هایش ناراحتت کند، به تو پرخاش نماید، از تو توقعات بیجا داشته باشد و (بطوریکه زیاد برای اشخاص رنجدیده پیش می‌آید) علیه تو به مافوقت شکایت نماید آنگاه چه خواهی کرد؟ آیا عشقت همچنان ادامه خواهد یافت؟

فکر کن من به چه نتیجه‌ی دهشت‌انگیزی رسیده ام: اگر چیزی وجود داشته باشد که بی‌درنگ آتش عشق شدید و مثبت مرا به انسانیت سرد کند ناسپاسی است. به عبارت دیگر من برای مزدی کار می‌کنم و متوقعم که بی‌درنگ حق خودم یعنی تمجید و عشق در ازای عشقم دریافت دارم، و در غیر اینصورت قادر به دوست داشتن نخواهم بود.

#برادران_کارامازوف

#داستایفسکی

 #ترجمه_مشفق_همدانی

#نشر_جاویدان_1362

 ص65


ت: کلید تبدیل طرحواره*‌ی ایثار، انتظار است. فرد دائم در فکر کمک و ایثار است ولی وقتی پای "انتظار داشتن" پیش بیاید به طرحواره‌ی ناکارآمد** تبدیل می‌شود.


*Schema: باورهای عمیق هر فرد در مورد خود و جهان، که از سال‌های نخست زندگی شکل گرفتند. طرحواره‌ها، دانش ما درباره‌ی جهان هستند، و الگوهایی هستند که رفتارهای ما رو هدایت میکنند.

طرحواره‌ی ایثار، یعنی فرد به شکل افراطی بر ارضاء نیازهای دیگران تمرکز داره، حتی اگه به قیمت عدم ارضای نیازهای خود فرد تمام بشه! 

** وقتی طرحواره‌ای منجر به اختلال‌های روانشناختی شود، اسم طرحواره‌ی ناکارآمد بهش داده می‌شه.


Jandark
۲۲ خرداد ۹۷ ، ۰۶:۳۲ ۱ نظر